دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

اتفاق بد

سه روزی میشه که بعد از اینکه خواهر کوچیکه راهی مدرسه کردم حدود ۴۰ دقیقه ای میرم پیاده روی.

از شب تا سحر خوابم نبرد امروز،فکر نمیکردم امروز بتونم برم اما تصمیم گرفتم به خودم متعهد باشم و برم.

وسط راه یه سر هم به شهدای گمنام میزنم و یکم درد و دل میکنم باهاشون.اصلا به ذوق دیدنشون میرم.

امروز وقتی داشتم برمیگشتم حدود ساعت ۸/۵ صبح تو  فاصله حدودا ۱۰ متری تا خونه،کسی تو کوچه نبود یهو صدای یه موتوری تو فاصله نزدیک پشت سرم شنیدم و تا اومدم برگردم عقب یهو مَردی که روی موتور بود دستش از پشت زد به پام و دور شد...منم داد زدم گفتم عه بی تربیت، زبونم قفل شده بود

اصلا یه لحظه سنگ‌کوب کردم قلبم تند تند میزد

دستام میلرزید ،دویدم اومدم خونه

مردک بوق..............

بعدش گفتم حیف شد کفشم در نیاوردم بزنم بهش

تا حالا برام پیش نیومده بود چنین اتفاقی

تو فضای مجازی خونده بودم که حتی خانم های چادری از تعرض بهشون توی خیابون و جاهای دیگه گفته بودن اما حقیقتا باورم نمیشد.

یعنی باورم نمیشد در حالی که سرم به کار خودمه و ساده میرم بیرون ادمای بیمار اینجوری باشن

مردک..... انگار هندزفری تو گوشش بود و داشت همزمان حرف میزد و اینکار کرد...

وای خدایا باورم نمیشه

هنوز صدای کوبنده نبضم میشنوم 

حالم بد شد،اصلا دلم میخواد لباسام بندازم دور ،دست های کثیف اون بهشون خورد...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد