بعد از اتفاق صبح اومدم خوابیدم تا ظهر حدود ۳ ساعتی شد
بعد خواهرم اومد و یکم کار و بار انجام دادم
و عصر هم دوباره خوابیدم
ولی یه چیز تو ذهنم تکرار میشد
اینکه چطور به خودش جرئت داد دست بزنه به یه زن غریبه؟؟
چطور تونست؟؟
واقعا خجالت نکشید؟؟
بعدش یاد حضرت زهرا افتادم که باردار بودن و توی اون کوچه اذیتشون کردن...
اون نوحه که میگه کوچه خیلی حرفا داره
که به یادمون بیاره
بعد یاد حضرت زینب افتادم که بعد از کشتن امام حسین توی بیابون ها پابرهنه از روی خار و خاشاک میبردنشون و تازیانه میزدن
بعدش خودم و جمع و جور کردم گفتم خجالت بکش
تو شاید یک صدم اونا رو یذره تونستی درک کنی
تو کجا اونا کجا
فقط میگم خدایا کمکم کن و دستم بگیر
دوست دارم حضورت در تمام لحظه های زندگیم حس کنم
.
.
.