دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

ازدواج

این یکی دو روز بعد از کتابخونه که میام بیرون نزدیکه اذانه واسه همین میرم مسجد نزدیک خونه نماز میخونم و بعد سریع میام خونه چون چند دقیقه بعدش بهار میرسه.

امروز بین دو نماز و بعد از هر دو نماز یه خانم جوانی که ردیف جلو نشسته بود هی بهم نگاه میکرد اول فکر کردم شاید مثلا قیافه من به نظرش آشنا اومده یذره فکر کردم دیرم به نظر من که آشنا نمیاد.

بعد از اتمام دو تا نماز داشتم قصد میکردم که بلند بشم دیدم اومد نزدیک یادم نیست سلام کرد یا نه اما احتمال زیاد حتما گفته من که سلام نکردم گفت ببخشید متولد چه سالی هستین؟ یکم تعجب کردم بعد که جواب دادم گوشیش در آورد گفت میشه شماره مادرتون بدین برای امر خیر میخوایم مزاحم بشیم تازه فهمیدم قضیه از چه قراره... نمیدونستم بهش چی بگم 

بعد یه مکث چند ثانیه ای شماره مامان گفتم و زد توی گوشیش.

بعد پرسید چی میخونی کجا میخونی

حدس زدم شاید برای برادرش میخواد 

احساس میکنم قشنگ حرف نزدم ...

این روزا فکرمیکنم خانوادم پذیرای ازدواج من نیست...انگار آمادگیش ندارن.سایر اعضا فاکتور میگیرم و فعلا بسنده میکنم به یکی از دلایل اصلی که اینه که من خواهر برادر بزرگتری که ازدواج کرده باشه ندارم و مامان ساعت های زیادی خونه نیست و سرکاره و وقتی هم میاد همین قدر که بتونه استراحتی داشته باشه که تا شب کمی به کارهای خونه رسیدگی کنه و شب ها معمولا حوالی ۱۱ مامان خوابیده.

و خب ازدواج یعنی هزارتا کار که یهو میریزه سرت که نمیدونی کدومو انجام بدی، اضافه شدن یه فرد جدید به اعضای خانواده که مدتی طول میکشه تا حضورش و نقشش پذیرفته بشه و تغییر وضعیت خونه از اون به بعد برای همیشه....

یا خودم ، خودم که نمیدونم زندگی چجوری میشه ، وقتی کسی به غیر از پدر و مادر که بیست و اندی سال باهاشون زندگی کردم رو بپذیرم .کسی که قراره  خیلی بهم نزدیک بشه...شاید حتی نزدیک تر از پدر و مادر...اما پدر و مادر جایگاه خودشون دارند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد