دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

پذیرفتن

دیشب یه بحثی بین من و خواهرم پیش اومد.

بعد یه لحظه دیدم دارم وسط دعوا به خودم میگم کاش اصلا من خوابگاه بودم و اینجا نبودم و یه شهر دیگه بودم و....

بعد یهو به خودم اومدم

گفتم تو همش داری از واقعیت فرار میکنی...همممش میخوای فرار کنی...وقتی یه صحبتی پیش میاد و دعوایی میشه چرا هی اینو برای خودت میگی؟؟؟

چرا نمی پذیری این اخلاقش اینه؟؟

چرا نمی پذیری تو هم مقصر بودی تو بدتر شدن قضیه؟

چرا همش فکر میکنی حق با تو هست؟و تو درست میگی؟

من 23سال تا حالا از خدا عمر گرفتم با دوستام تا حالا دعوا نکردم،بحث هایی بوده خیلی کم و مویرگی که حل شده یا کوتاه اومدم یا کوتاه اومدن

یا بخشیدم و دیگه سمتشون نرفتم 

کلا آدم کم حرفی ام و راستش فکرمیکنم با دوستانم تا جایی که تونستم سازش کردم یا رها کردم و جدا شدم

بالاخره جاهایی هم بوده که حرص خوردم،اعصابم خورد شده و یا حتی از درون عصبانی شدم اما سکوت کردم

اما همیشه برام سوال بوده چرا پس تو خونه دعوام میشه؟چرا به این راحتی که از اشتباهات دوستام میگذرم با خانوادم اینطور نیست؟؟

و حالا فکر می کنم یکی ازچیزهایی که باعث بحث بین من و خانوادم میشه توقع بالای من از اونها هست...

فهمیدم اینکه خیلی مواقع انتظار دارم درکم کنند بدون اینکه من حرفی بزنم توقع بالاییه

و راستش میخوام تلاش کنم انتظارات و توقعاتم کم کنم....اینطوری انگار هم آرامش بیشتری دارم هم خوشحال ترم...

واقعا نعمت بزرگیه انتظار نداشتن و بی توقع بودنو پذیرفتن همه چیز و همه کس

واقعا درسته که "پایان همه رنج ها در پذیرفتنه"



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد