دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

نقش قربانی

بابا داره از روی گوشی میخونه که فلان جاعه استخدام داره

مامان میپرسه ارشد ژنتیک هم میخواد؟ بابا میگه نه

میپرسم کی ارشد ژنتیک داره که براش دنبال کار میکردین؟

مامان میگه یه خانومه دخترش ارشد ژنتیک داره بیکاره

گفتم شما فعلا برای من دنبال کار بگردین بگین دخترم ارشد فلان داره بیکاره،که البته ارشدش نگرفته هنوز 

کی گفته ارشد بخونی حتما برات کار هست؟

در ادامه گفتم یکی از انگیزه های من برای ارشد خوندن شما و بابا هستین!

بعد مامان میگه اگه ارشد نخونی میخوای تو خونه بشینی چیکار بکنی؟!(انگار سرکار محسوب میشه!)

گفتم لابد بعد هم که ارشد گرفتم میگین میخوای تو خونه چیکار کنی برو دکتری بخون!

بعد میگه واقعا اگه آنقدر درس خوندن برات زجر آوره نخون! اگه واقعا داری آنقدر زجر میکشی ادامه نده!

گفتم من نگفتم دارم زجر میکشم! گفتم یکی از مهم ترین انگیزه های من برای ارشد خوندن شما و بابایین.

قطعا خودمم دوست دارم و میخوام، فقط دارم میگن که آگاه بشین.(منظورم این بود که آرزوهای نرسیده خودتون از بچه هاتون نخواین! ولی نگفتم که اینو)

بعد مامان شروع کرد بگه امروز یه دختره تو تلویزیون نشون میداد که...

گفتم مامان اگه میخواین بگین اگه طرف خوب درسش بخونه و همه نمره هاش خوب باشه حتما کار هم پیدا میکنه من گوشم از این حرف ها پُره...اما حالا شما بگین حرفتونو!

مامان هم گفت خب نه دیگه هیچی!

بعد دوباره میگه اگه داری زجر میکشی درس نخون!


میتونم یه اعتراف تلخ بکنم که وقتی برمیگردم به گذشتم نگاه میکنم 

میبینم مامان و بابام اثرهای غیر مستقیم بدی توی انتخاب هام داشتن!مستقیم نگفتن باید بری فلان رشته و اینو بخونی و اونو نخونی

اما چون هی جلوم تعریف اینو و اونو کردن منم برای اینکه خوششون بیاد و خوشحالشون کنم رفتم  اون رشته هایی که تعریف کردن تا تعریف منم بکنن!!

اما نشد....هیچوقت نشد تعریف کنن....انگار هیچوقت راضی نشدن و بیشتر میخواستن...انگار هیچوقت کافی نبودم واسشون!!

نمیدونم امیدوارم اینجور که من فکر میکنم خشک و خالی نبوده باشه و حداقل پشت سرم تعریفم کرده باشن!!

خلاصه که فکر میکنم این حالت از اون حالت بدتره! این که در ظاهر مجبورت نکنن اما  درباطن خودت مجبور باشی!

همیشه غبطه خوردم به حال کسایی که شناخت خوبی از خودشون داشتن و برخلاف نظر پدر و مادرشون رشته ای رفتن و موفق شدن!

چون من مثل یه گوی معلق در هوا شدم بی علاقه به همه چیز!

کسی که هنوز هم دنبال تایید اون هاست...دنبال تایید مادرش....

احساس میکنم در نقش قربانی فرو رفتم...قربانی برآورده کردن آرزوهای بقیه...

دلم برای خودم میسوزه

وقتشه که خودم از توی این منجلاب بیرون بکشم

وقتشه که محبتی که از طرف بقیه دارم گدایی میکنم خودم به خودم بدم

و خودم اولویت خودم باشم!

اینجوری بیشتر تلاش میکنم ، از نتیجه هرچی که باشه چون خودم با تمام وجود انتخاب کردم راضی تر خواهم بود.

و دنبال محبت و تایید بقیه نخواهم بود...

وقتشه که از نقش قربانی بیرون بیای!

وقتشه که تلاش کنی و وقتی به اون چیزی که میخواستی رسیدی خودت به افتخار خودت کف بزنی و به خودت جایزه بدی!!

آره رفیق ....اینجوری بهتره


خلاصه کلام:

یک) میبخشم،

چون کامل نیستن

چون کامل نیستم...

دو) به قول دوستی:

تو باید خودتو درمان کنی رفیق،

حتی زخم هایی رو که تقصیر خودت نبوده...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد