دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

یک روز پربااار

سه شنبه هفته پیش برای من به قدری پُربار بود که انگار کارهای یک ماه توی یک روز انجام دادم!

برای منی که مدت طولانی از روزهای شلوغ و بدو بدو های دانشگاه دور بودم در عین خستگی هاش جذاب هم بود...آن قدر که شاید 3 ساعت خوابیده بودم اما بدون خستگی بیدارِ بیدار بودم!!

چقدر عجیب غریب حرف میزنم...

دوشنبه شب رفتم شهر دانشجویی، سه شنبه صبح امتحان میانترم یکی از درس ها رو دادم، ظهر رفتم پیش استاد درس دیگه تا برای امتحان باهاش صحبت کنم،

دوتا کتاب از قبل از کرونا پیشم داشتم که یکیش رو تحویل دادم و اون یکی کتابخونه که بسته بود کتابش رو دادم به دوستم تحویل بده.

برگشتم خوابگاه با بچه ها ناهار خوردیم،ساعت 3 بعداظهر بود که راه افتادیم به سمت قم و جمکران...

اول جمکران بودیم حدود یک ساعت که خیلی زود گذشت...بعد هم رفتیم سمت قم

خیلی خوب بود که شب میلاد حضرت معصومه س قم بودیم....بسیار شلوغ بود اما در عین حال برای من بسیار دلچسب بود

برای من که دیدار قبلم شاید به حدود 15 سال قبل وقتی بچه بودم بر می گشت.

ساعت از 12 گذشته بود که رسیدیم تا ساعت 2 بامداد با بچه ها حرف می زدیم و

آخرین باری که ساعت دیدیم یک ربع به 3 بود و منی که ساعت 6 بلیط داشتم!آلارم گوشی برای ساعت 5صبح گذاشتم و با سلام صلوات خوابیدم که بیدار بشم بلکه!

بچه ها که میگفتن تو اصلا نخواب!

خلاصه که وقتی آلارم زنگ زد من که گیج بودم اما خداخیرش بده دوستم هم از صداش بیدار شد و صدام زد و نماز خوندم و لباس پوشیدم و وسایل برداشتم به سمت ترمینال...

همین که اتوبوس راه افتاد و افتاد تو جاده منم خوابم برد...

یه سفر یک و نیم روزه خیلی پرباااار

و دوتا امتحان حدود 10 روزه دیگه که باید به شدت براش تلاش کنم.


و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها

 هله نومید نباشی که تو را یار براند

 گرت امروز براند نه که فردات بخواند

 

 در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن‌جا

 ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند


 و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها

 رَهِ پنهان بنماید که کس آن راه نداند


#مولانای جان

گیله مرد

از نمایشگاه کتابی که توی بهمن سال 99 به صورت مجازی برگزار شد خیلی کتاب خریدم.کرونا بود و از خونه بیرون نمی رفتیم و کتاب خوندن بیشتر از قبل یار جدانشدنی ام شده بود.نمایشگاه کتاب هم کتاب با 20 درصد تخفیف داشت و ارسال رایگان. دیگه چی بهتر از این؟

فکرکنم دوم دبیرستان بودم که توی کتاب ادبیاتمون، داستان گیله مرد را داشتیم.یه قسمت هایی از داستان انتخاب کرده بودن و داخل اون درس ما گذاشته بودن و الان که من خوندم فهمیدم حذفیاتش خیلی زیاد بوده و حتی سانسور شده یه جاهایی!

خلاصه من به شدت جذبش شدم که برم ادامه این داستان بخونم اما اقدام برای این تصمیم چندسال طول کشید!! و اینجوری شد که 3 سال بعد وقتی که کنکور دادم یه بار  گوگل سرچ کردم و فهمیدم گیله مرد یکی از داستان های کتابی به همین اسمه!

بزرگ علوی کتابی داره به اسم "گیله مرد"  که این کتاب 11 داستان داره و دومین داستان اون که همین "گیله مرد" باشه اسمش عنوان کتاب هم هست.

چندجا دنبال خریدنش بودم نه خیلی پیگیر اما نداشتن تا اینکه سال 99 تو جست جوی سایت نمایشگاه کتاب زدم و آورد و منم خریدمش.

کتابُ خریدم و خیلی هم خوشحال بودم که بالاخره میرم این داستان میخونم ببینم چی شد اما حدود یک سال و دو، سه ماه فاصله افتاد و بالاخره خیالم راحت بود کتابه رو دارم و هروقت خواستم میتونم برم بخونمش.

و بالاخره بعد از قریب به 7 سال از زمانی که من برای اولین بار قسمتی از این داستان خوندم گذشته و من توی این ماه این کتاب دارم میخونم.

داستان اولش خوندم که خیلی طولانی و جالب بودو بسیار پُرکشش...بزرگ علوی جوری مینویسه که وقتی  آدم کتابُ دست می گیره دیگه نمی تونه زمین بزاره...

پایان داستان هاش هم یه جورایی میشه گفت باز میزاره نه مثل فیلم های اصغرفرهادی ولی اینجوریه که یه سری جزئیات آخر خودت هرجور خواستی میتونی فکر کنی اما یه سری اتفاقات اصلی دیگه افتادنش مشخصه....

مِن باب جذاب بودن داستانها همین بگم که حدود شاید 4  روزه این کتاب شروع کردم و تاحالا 92 صفحه خوندم. 

این دومین کتابیه که از بزرگ علوی میخونم قبلش "چشمهایش" خونده بودم.

داستان گیله مرد هم به نظرم غمناک و تامل برانگیز تموم شد و من رو به فکر برد.

فکر درباره همین جزئیاتش که گفتم باز میزاره که شاید هرکس اونطور که میخواد فکرکنه...

خوندن حداقل یکی از داستان های بزرگ علوی به همه توصیه می کنم حداقل واسه اینکه به آدم کمک میکنه با دیدگاه های دیگه هم آشنا بشه!

 فکر می کنم به خودم یه موفقیت حسابی بدهکارم!

پذیرفتن

دیشب یه بحثی بین من و خواهرم پیش اومد.

بعد یه لحظه دیدم دارم وسط دعوا به خودم میگم کاش اصلا من خوابگاه بودم و اینجا نبودم و یه شهر دیگه بودم و....

بعد یهو به خودم اومدم

گفتم تو همش داری از واقعیت فرار میکنی...همممش میخوای فرار کنی...وقتی یه صحبتی پیش میاد و دعوایی میشه چرا هی اینو برای خودت میگی؟؟؟

چرا نمی پذیری این اخلاقش اینه؟؟

چرا نمی پذیری تو هم مقصر بودی تو بدتر شدن قضیه؟

چرا همش فکر میکنی حق با تو هست؟و تو درست میگی؟

من 23سال تا حالا از خدا عمر گرفتم با دوستام تا حالا دعوا نکردم،بحث هایی بوده خیلی کم و مویرگی که حل شده یا کوتاه اومدم یا کوتاه اومدن

یا بخشیدم و دیگه سمتشون نرفتم 

کلا آدم کم حرفی ام و راستش فکرمیکنم با دوستانم تا جایی که تونستم سازش کردم یا رها کردم و جدا شدم

بالاخره جاهایی هم بوده که حرص خوردم،اعصابم خورد شده و یا حتی از درون عصبانی شدم اما سکوت کردم

اما همیشه برام سوال بوده چرا پس تو خونه دعوام میشه؟چرا به این راحتی که از اشتباهات دوستام میگذرم با خانوادم اینطور نیست؟؟

و حالا فکر می کنم یکی ازچیزهایی که باعث بحث بین من و خانوادم میشه توقع بالای من از اونها هست...

فهمیدم اینکه خیلی مواقع انتظار دارم درکم کنند بدون اینکه من حرفی بزنم توقع بالاییه

و راستش میخوام تلاش کنم انتظارات و توقعاتم کم کنم....اینطوری انگار هم آرامش بیشتری دارم هم خوشحال ترم...

واقعا نعمت بزرگیه انتظار نداشتن و بی توقع بودنو پذیرفتن همه چیز و همه کس

واقعا درسته که "پایان همه رنج ها در پذیرفتنه"