دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

پایان یک مقطع تحصیلی دیگر

دیروز رفتم امتحان آخرمم دادم و بالاخره به پایان رسید این داستان!

بعد هم به دوستم پیام دادم ببینم خوابگاس یا نه که بودش و بهم گفت بیا و رفتم تا 6 هم اونجا بودم و کلی باهم حرف زدیم...

بعد هم سوار اتوبوس شدم و اومدم که رسیدن به اتوبوس هم خودش داستانی داشت شاید چند روز دیگه گفتم...

پس عملا تابستونم شروع شد

ظهر فیلم "من" دیدم سال 94 ساخته شده و به گوشه ای از فسادهای اداری اجتماعی پرداخته بود

من دوسش نداشتم پس توصیه هم نمی کنم

فعلا بریم از تعطیلات لذت ببریم

دلم میخواد بدوم

حالم خوش نیست

و مرور بعضی لحظه ها بیشتر اذیتم میکنه

از خودم خسته میشم

چرا انقدر ضعیف شدم؟

باخودم فکر میکنم ممکنه یه چیزی تو بدنم بالا پایین شده باشه که اثر جسمی نداشته ولی روانم بهم ریخته؟

گاهی اوقاتم دلم میخواد بدوم،....فقط بدوم و بدوم  و دور بشم 

به کجا؟ نمیدونم

چرا؟ نمیدونم

تا کی؟ نمیدونم

چی باعث میشه چنین احساسی داشته باشم؟ نمیدونم

.

.

.

این روزها

خب بالاخره نتایجم اومد

حدس میزنید کی فهمیدم و دیدم؟

یکشنبه در حالی که تو ماشین دایی داشتیم میرفتیم سوار قطار بشیم بریم مشهد!

راستی من هم اکنون در مشهدم ،نماز صبح رفتیم حرم خوندیم والان و درازکش روی تخت هتل دارم پست میزارم...

خلاصه تو راه بودیم که رفتم تلگرام دیدم کانالها زدن نتایج اومده

خواهرم سمت راستم و مامان هم سمت چپ نشسته بود به محضی که گفتم وای اومده برگشته بودن خیمه زده بودن رو گوشی من!

منم داشتم اطلاعات وارد میکردم، با گوشی!

شونصد بارم اشتباه شد تا بالاخره وارد شدم....

بالاخره نتیجه درخشانم دیدم!

رتبم از پارسال خیلی بهتر شده اما اونی نبود که باید میشد...اونی نشد که میخواستم! 

تو راه گریه کردم....

دیشب به خودم گفتم بله باید ناراحت باشی اما خودت نخوندی! پس نباید انتظار بیخود میداشتی...

دلم خوشه مشهدم،پیش سلطان اومدم پناهم بده

بعد کنکور کارشناسی هم اومدیم مشهد ومتوسل شدم به امام رضا(ع) و خودش همه چی درست کرد....که من الان اینجام و راضی از چیزهایی که برام پیش اومد

هروقت اومدم پیش امام رضا(ع) منُ دست خالی برنگردونده...

دوستم رتبش بهتر از من بود،همونی شده که من دلم میخواست بشم!

یه حسرت لحظه ای گذرا اومد تو دلم...مقایسش اشتباهه چون شرایطمون و خیلی چیزهای دیگه متفاوت بود....

هرچی بیشتر سرچ میکنم و میخونم درباره قبولی ها با رشته ها نگرانی‌ام بیشتر میشه....

تنها چیزی که بی قراریم تسکین میده اینه که اینجام!

اگر نشد میخونم واسه سال دیگه...همون فکری که قبل کنکور  میکردم...

روزی که کنکور داده بودم و بعد از دیدن دانشگاه ، با خودم گفتم آنقدر دوسش دارم که بخوام دوباره کنکور بدم!

هنوزم سرحرفم هستم....فقط نگرانیم از زمانه...زمانی که داره میره

و منی که احساس میکنم عقبم....

این احساس لعنتی عقب بودن...

یه چیزی داره تکرار میشه

و این یعنی اون درسی که باید بگیرم ،نگرفتم!





بزن دیگه نتایجو

از صبح تا شب شونصدبار سایت سنجش بالا پایین کردم

دو ساعت غافل شدم اومدم تلگرام دیدم یه لحظه نتایج زدن و برداشتن!

حالا دیگه رختخواب برداشتم خوابیدم تو سایت!!

آخرین باری که آنقدررر پیگیر و بودم و این سایتو دقیقا همین سایتو بالا پایین میکردم ۵سال پیش بود....هعی 

خستگی

چند وقت پیش یکی  یه قسمت از مکالمه با دوستش  رو تو استوری اینستاگرام گذاشته بود و نوشته بود که:

 ( بهش گفتم راه رو درست نمیرم

 شرایط رو تغییر نمیدم

 کاری نمی کنم اوضاعم درست شه

 و این از عمد نیست

 بهم گفت تو باید همینجور ادامه بدی!

پرسیدم تا کجا؟

گفت تا وقتی که خسته شی

اونجا بود که فهمیدم، چقدر نعمت بزرگیه #خستگی

از خودت که خسته شی مصمم تری...

اصلا بهترین تصمیم اونیه که بعد از خستگی میگیری... )

وقتی این استوری خوندم  عجیب با قسمت اولش احساس همذات پنداری میکردم

اینکه میدونم راه درست نمیرم و شرایط تغییر نمیدم تا اوضاعم درست شه

و این از عمد نیست!!!

دوستش بهش گفته بود باید ادامه بدی! 

من چی؟ توی شرایطی هستم که فعلا مجبورم ادامه بدم چون یکم دیگه مونده

اما اگه شرایط جوری بود که خودم میتونستم انتخاب کنم چی؟

احتمالا دست میکشیدم و ادامه نمیدادم!!

کاری که اغلب وقتی مختار بودم انجام دادم!

فعلا اینو تا اینجا داشته باشید برمیگردم سراغش،

اواخر تابستون 99 بود انتخاب واحد نزدیک بود،

از اوایل ترم قبل کرونا اومده بود و اون ترم رفته بود رو هوا

هر استادی یه شیوه ای پیش گرفته بود و 

اما به هرصورت بالاخره 20 واحدی که گرفته بودم پاس کردم

و به شدت  سَرَم ، با کار جدیدی که مشغول شده بودم گرم بود!

اتفاقی از یکی از دوستام متوجه شدم که بچه ها به شدت پیگیر انتخاب واحد و درس هاشون هستن و چندین روزه که به هرکی تونستن تو دانشگاه زنگ زدن

بی توجه بودم 

با یکی از اونا که دانشگاهُ تلفن کِش کرده بود توی واتس آپ چت میکردیم

بهم ویس داد که فلانی خسته شدم و میخوام دیگه تموم شه

منم با یه حس پیروزمندانه بهش ویس دادم که ولی من خسته نشدم!و یه سری صحبت های دیگه

سال تحصیلی شروع شد از لحاظ کاری مسئولیت داشتم فشار و استرس از طرف مدیریت همیشه به سمتمون روانه بود

اصلا مثل قبل درس نمی خوندم که هیچ! اصلا سرکلاس های آنلاین گوش نمی دادم و خبری از جزوه نوشتن نبود...

و هی خودم گول میزم که میشینم ضبط شده کلاس ها رو میبینم و چی از این بهتر و خودم جزوه مینویسم و ...

اما غافل از اینکه زمان داره میگذره درس ها داره روی هم تلنبار میشه و ....

به سرکار رفتنم افتخار میکردم،چون توی این اوضاع بیکاری حداقل کار داشتم!

کیک و شیرینی میپختم و گاهی هم درس میخوندم -_-

فکر میکردم حالا که سرکار میری اگه دَرسِت بیشتر هم طول بکشه اشکالی نداره!

و کلی باور های اشتباه دیگه!

طی اون دو ترم 7  و 8 درکل من چیزی نزدیک به14 واحد افتادم!!!

که همش نتیجه کم کاری ها و بی توجهی های خودم بود!

در حالی که دوستام که وقتی ترم های قبل باهم حرف میزدیم میگفتیم 9 ترمه میشیم و ...همشون در این ترم های مجازی بیشتر هم واحد گرفتن 

و درس خوندن و تموم شد و رفتن!!و من موندم

 تابستون سال بعد وقتی اوضاع درسیم دیدم تصمیم گرفتم همه تلاشم کنم و تمومش کنم در حالی که بیش از 24 واحد برام باقی مونده بود!

از شغلم انصراف دادم

و وقتی یاد مکالمه خودم با دوستم میوفتادم میگفتم نه من خسته نشدم از اینکه درسم طول کشیده!فقط احساس عقب موندگی از بقیه رو داشتم

ترم 9 تمام شد و تلاشم کردم درس بخونم و همه رو پاس کنم 

6 واحد فقط برام مونده بود و هنوز فکر میکردم خسته نشدم!

وقتی رفتم امتحان یکی از درس های 3 واحدی بدم که اون درس به اندازه کافی سخت بود استادش هم بد درس میداد و هم بد امتحان میگرفت

یه لحظه ترسیدم نکنه بیفتم دوباره!

و احساس کردم خسته شدم...آره بالاخره احساس کردم خستههههه شدمممم

و اونجا بود که یاد این مکالمه افتادم

دوباره خوندمش و با خودم گفتم واقعا عجب نعمتیه خستگی!!!

همون نعمتی که دوستم زودتر احساسش کرده بود و براش کاری کرد

و حالا من با احساسش ،انگار تازه داشتم یه راه جدید به روی خودم باز میکردم

که از این حالت دربیام!


به نظرم این داستان چند تا نکته داره:

1- همیشه باید ادامه داد...

2- همیشه باید خودت مثل یه ارزیاب روندت بررسی کنی و ببینی چیکار داری میکنی؟دارم درست میرم؟اوکیه؟

3-برای اینکه بتونی راه حل پیدا کنی باید برای رشد خودت برنامه داشته باشی!

ورزش ، کتاب خوندن ، مهارت جدید یاد گرفتن ، دوره های توسعه فردی رفتن...

اینا رو همش شنیدیم و خوندیم ولی کِی عمل کردیم؟؟ بهونه سن و سالمون هم نیاریم که داریم پیر میشیم

خیلی از آدمها خیلی کارهای بزرگ زندگیشون بعد از 40 سالگی انجام دادن چون همون 3تا نکته که گفتم :جا نزدن ادامه دادن، روندشون بررسی کردن و سعی کردن دائم در حال رشد باشن...


خیلی طولانی شد عوضش خالی شدم و هرچی میخواستم بگم گفتم!