دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

امتحان+لاغری

بالاخره یه برنامه تغذیه ای گرفتم و  چند روزه دارم باهاش کلنجار میرم.

درسته ۱۰۰ درصد عینش اجرا نکردم اما دارم می فهمم ایراد های کارم کجا بوده و چه عادت های غلط تغذیه ای داشتم....

وای خدایا یعنی میشه تا آخر تابستون حداقل ۴، ۵ کیلو کم کنم؟؟


یکی از امتحانام آخر این هفته است،

جزوه ترم قبل استاد که خودم باهاش داشتم+ جزوه این ترمش که گرفتم +جزوه دو ترم قبل همین استاد که یکی از دوستام خیلی خوب نوشته +جزوه یه استاد دیگه که همین درس میده گذاشتم کنار هم و دارم باهم میخونم و تااااازه میفهمم چی به چیه!!!

خیلی جالبه که هیچکدوم به تنهایی کامل نیستن!!!همه در کنار هم باید باشن!

یعنی خودِ همین استادی که ۳تا جزوه ازش دارم همشون باهم فرق دارن! نه توی جزئیات، فرق های کلییی ....

فقط مسئله ای که هست اینجور خوندن، سرعتم کند کرده

اما منم درست نمی شینم بخونم،نمیدونم چم شده که مثل قبل نمیتونم درس بخونم

انگیزم فقط اینه که بالاخره تموم میشه

بالاخره تمووووم میشه این ۶ واحد و باید پاس کنم‌....


جهت پاس شدن همممه ی دانشجویان در این روزهای امتحانی صلواااات محمدی پسند بفرست....

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

کربلا

خیلی دلم میخواد برم کربلا

از صبح تا حالا چندبار این مداحی گوش دادم...

عکس پروفایل بین الحرمین بدون متن با کیفیت بالا - مینویسم


فقط اونجاش که میگه فکرکن رفتی حرم،یه لحظه تصور کن: 

دستام رو شیش گوشه

انگار تو آغوشه

اربابم

بی تابم

میدونم باز خوابم

تولد مامان

روزی که گذشت تولد مامان بود...16 خرداد

توی همین دو روزه یکم فکر کردم چیکار کنم چیکار نکنم

با یکم بالا پایین به این نتیجه رسیدم یه روسری نخی بهترین گزینه است.

چون مامان یه روسری نخی داره که عاشقشه و تابستون و زمستون و بهارم نداره چون خنک و راحته همش اینو سر میکنه.

منم راستش طرحش دوست ندارم به نظرم یه ذره هم به مامان نمیاد

خلاصه رفتم تو فکر روسری

اینترنتی که اصلا چون وقتی نبود،

روسری از پوشاک تنها چیزیه که من خیلی بد میخرم چون سخت طرح ها به دلم میشینه و خیلی موقع ها برای خرید خودمم حوصله ندارم بگردم

یه روسری فروشی نزدیک خونه هست اتفاقا چندبار خرید کردیم ازش،

و مهم تریییین مزیتش برای من این بود که همیشه حداقل دو سه تا طرح داشت که دوست داشته باشم.

قرار شد با بهار بعد از اینکه از امتحان اومد باهم بریم.

از امتحان که اومد نشد بریم و مامان هم از سرکار اومد و نرفته بودیم هنوز.بابا پیام داده بود که از سرکار اومدنی کیک میگیره

من که داشتم بیخیال میشدم که فردا برم اما مامان اومد گفت میره خونه مامانجون یه سر بهشون بزنه

منم طی یه حرکت یهویی بعد اینکه مامان رفتم پریدم رفتم سر اون مغازه،

یه خانوم با حوصله و مهربون هم بود که بهش گفتم برای مادرم روسری میخوام قشنگ راهنمایی کرد 

بالاخره یکی پسندیدم و حساب کردم و داشتم میدویدم در واقع به سمت خونه و فکر میکردم مامان رسیده؟نرسیده؟باهم می رسیم؟؟

خلاصه در باز کردم دیدم ماشین تو پارکینگ نیست باااال درآوردم انگار

بعد هم با یه کاغذ کادو خوشگل کادوش کردم 

با خودم حساب میکردم کیک بابا میگیره،یه کادو کوچولو هم داریم ،پس خوبه از اون نون مغزدار که اون دفعه مامان گفت درست کنم

خمیرش درست کردم مامان هنوز نیومده بود:)) بابا رسید و گفتیم پس کیک کو؟گفتن مامانت ظهر زنگ زده بهم و گفته کیک نخریااا

یکم ناراحت شدم که چرا مامان اینجوری کرده اما در نهایت تصمیم گرفتم به نظرش احترام بذارم و به همین نون مغزدارمون اکتفا کنم

با خودم میگفتم خوبه حداقل روسری گرفتم،بابا فکرکردن خودم دست به کار شدم کیک درست کنم که گفتم قراره نون درست کنم

وسط یه تعدادی اش خرما و یه تعدادی هم ارده شکلاتی گذاشتم.

مامان هم اون وسط مسطا رسیدن 

دیگه شام خوردیم و نون ها هم آماده شده بود با چایی و روسری تقدیم مامان کردیم.

مامان روسری سر کردن و خداروشکر بهشون اومد اما من نفهمیدم دوست داشتن طرح و رنگش یا نه؟

بعدم گفتن چقدر خوب که خنکه و از این به بعد اینو به جای اون روسری که شما دوست ندارین سر میکنم

برای من همین کافیه

راضی ام از خودم

خداروشاکرم اگر صبح تنبلی کردم نرفتم خدا یه فرصت دیگه بهم داد

همین

امروز حین مرتب کردن اتاق یکی از لایو های پیام بهرام پور دیدم با موضوع "راضی کردن همه به جز خودم!"ذخیره اش کرده بودم ببینم که بالاخره فرصتش پیش اومد.

خیلی خوب بود

حقیقتش فهمیدم اینکه به برنامه ها هدف هام نمی رسم یکی از بزرگترین علت هاش اینه که خودم تو اولویت خودم نیستم یا آخرم.

واقعا اگه آدم خودش تو اولویت خودش باشه اونوقت دیگران رو هم بهتر میتونه تواولویت بزاره یا حتی تو اولویت دیگرون باشه!

امروز هم نتونستم 100درصد عملیش کنم...اما همینکه خیلللیییی بهتر از قبل شدم خداروشکر میکنم

اگر به قبل بود لابد میخواستم شام بپزم با دسر و با کیک و کادو هم روسری کمه!سخت گیری های بیجا

بعد هم خسته و کوفته و له بودم و درس های نخونده

صبح با خودم گفتم مطمئنم بهترین هدیه برای مامان اینه که امتحان همین 6 واحد باقی مونده عالی بدم.و این انگیزه شروع درس خوندن صبح بود

و الان از خودم راضیم

این خیلی حس خوبی بهم میده

خدایا شکرت 

ممنونم ازت



نقش قربانی

بابا داره از روی گوشی میخونه که فلان جاعه استخدام داره

مامان میپرسه ارشد ژنتیک هم میخواد؟ بابا میگه نه

میپرسم کی ارشد ژنتیک داره که براش دنبال کار میکردین؟

مامان میگه یه خانومه دخترش ارشد ژنتیک داره بیکاره

گفتم شما فعلا برای من دنبال کار بگردین بگین دخترم ارشد فلان داره بیکاره،که البته ارشدش نگرفته هنوز 

کی گفته ارشد بخونی حتما برات کار هست؟

در ادامه گفتم یکی از انگیزه های من برای ارشد خوندن شما و بابا هستین!

بعد مامان میگه اگه ارشد نخونی میخوای تو خونه بشینی چیکار بکنی؟!(انگار سرکار محسوب میشه!)

گفتم لابد بعد هم که ارشد گرفتم میگین میخوای تو خونه چیکار کنی برو دکتری بخون!

بعد میگه واقعا اگه آنقدر درس خوندن برات زجر آوره نخون! اگه واقعا داری آنقدر زجر میکشی ادامه نده!

گفتم من نگفتم دارم زجر میکشم! گفتم یکی از مهم ترین انگیزه های من برای ارشد خوندن شما و بابایین.

قطعا خودمم دوست دارم و میخوام، فقط دارم میگن که آگاه بشین.(منظورم این بود که آرزوهای نرسیده خودتون از بچه هاتون نخواین! ولی نگفتم که اینو)

بعد مامان شروع کرد بگه امروز یه دختره تو تلویزیون نشون میداد که...

گفتم مامان اگه میخواین بگین اگه طرف خوب درسش بخونه و همه نمره هاش خوب باشه حتما کار هم پیدا میکنه من گوشم از این حرف ها پُره...اما حالا شما بگین حرفتونو!

مامان هم گفت خب نه دیگه هیچی!

بعد دوباره میگه اگه داری زجر میکشی درس نخون!


میتونم یه اعتراف تلخ بکنم که وقتی برمیگردم به گذشتم نگاه میکنم 

میبینم مامان و بابام اثرهای غیر مستقیم بدی توی انتخاب هام داشتن!مستقیم نگفتن باید بری فلان رشته و اینو بخونی و اونو نخونی

اما چون هی جلوم تعریف اینو و اونو کردن منم برای اینکه خوششون بیاد و خوشحالشون کنم رفتم  اون رشته هایی که تعریف کردن تا تعریف منم بکنن!!

اما نشد....هیچوقت نشد تعریف کنن....انگار هیچوقت راضی نشدن و بیشتر میخواستن...انگار هیچوقت کافی نبودم واسشون!!

نمیدونم امیدوارم اینجور که من فکر میکنم خشک و خالی نبوده باشه و حداقل پشت سرم تعریفم کرده باشن!!

خلاصه که فکر میکنم این حالت از اون حالت بدتره! این که در ظاهر مجبورت نکنن اما  درباطن خودت مجبور باشی!

همیشه غبطه خوردم به حال کسایی که شناخت خوبی از خودشون داشتن و برخلاف نظر پدر و مادرشون رشته ای رفتن و موفق شدن!

چون من مثل یه گوی معلق در هوا شدم بی علاقه به همه چیز!

کسی که هنوز هم دنبال تایید اون هاست...دنبال تایید مادرش....

احساس میکنم در نقش قربانی فرو رفتم...قربانی برآورده کردن آرزوهای بقیه...

دلم برای خودم میسوزه

وقتشه که خودم از توی این منجلاب بیرون بکشم

وقتشه که محبتی که از طرف بقیه دارم گدایی میکنم خودم به خودم بدم

و خودم اولویت خودم باشم!

اینجوری بیشتر تلاش میکنم ، از نتیجه هرچی که باشه چون خودم با تمام وجود انتخاب کردم راضی تر خواهم بود.

و دنبال محبت و تایید بقیه نخواهم بود...

وقتشه که از نقش قربانی بیرون بیای!

وقتشه که تلاش کنی و وقتی به اون چیزی که میخواستی رسیدی خودت به افتخار خودت کف بزنی و به خودت جایزه بدی!!

آره رفیق ....اینجوری بهتره


خلاصه کلام:

یک) میبخشم،

چون کامل نیستن

چون کامل نیستم...

دو) به قول دوستی:

تو باید خودتو درمان کنی رفیق،

حتی زخم هایی رو که تقصیر خودت نبوده...

آدمها

وقتی حرفای آدم حسابیا رو در مورد زندگی میخونم و میشنوم

میترسم

آره میترسم!

مثال میزنم: میگه همه اینایی که برای موفقیتت دست میزنن منتظرن شکست بخوری تا هوووت کنن!!

نمیدونم چند نفر واقعا و از ته دل بهم تبریک میگن!

نمیدونم از اینایی دور و برم هستن کیا منتظر شکستمن!

یا اینکه کسی که خودت کمکش کردی و پال و پرش گرفتی وقتی اوضاعش خوب شد پَسِت میزنه و همه چی و فراموش میکنه میره انگار نه انگار 

یا حتی همین جانی دپ و امبر، که ثابت شد به عشقت هم اعتمادی نیست!

اینا باعث میشن بترسم از همه!

.

.

.

یه چیز دیگه که این روزها اذیتم میکنه اینه که بهار ،خواهر کوچیکه، هروقت و بی وقت دلش بخواد میاد که با من حرف بزنه

مثلا وسط پست نوشتن الان من که شونصد بار رشته کلام از دستم در رفت 

در مواقع مختلف میاد صحبت بکنه

من نمیدونم باید چیکار کنم و چه برخوردی داشته باشم؟

بگم بعد بیا حرف بزن ،ناراحت میشه

میترسم با این حرف یا برخورد به شخصیتش صدمه بزنم

اگه گوش بدم حرفای خودم تو گلوم میمونه و دیگه یادم نمیاد چی میخواستم بگم

واقعا باید چیکار کرد همچین مواقعی؟؟