دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

حس خوبِ بعد از امتحان

احساس سبکی دارم

بالاخره 50 درصد از سنگینی روی دوشم با تموم شدن کنکور ارشد برداشته شد...

بریم برای کمی استراحت  و 

رسیدگی به اون 50 درصد بقیه

چقدرررر این حس و حال رهایی و آزادی بعد امتحان دوست دارم:))

.

.

.

به قول اون دوستمون آزاد شدم خوشحالم ننه

ایشالا آزادی قسمت همه


شده تا حالا با کسی برخورد کنید که به دلتون بشینه؟

- شده تا حالا با کسی برخورد کنید که به دلتون بشینه؟

+ آره! ولی به دلشون ننشستم!

- یعنی چی؟

+ یعنی یه نفر قبلا به دلشون نشسته بود. گاهی آدم دلش می خواد با یه نفر دو کلمه حرف بزنه

- خب!

+ اون وقت اگر اون نخواد دوکلمه حرف اینو بشنوه چی میشه؟

- خب میره سراغ یه نفر دیگه...

+ اگه نشد؟

- اون قدر میگرده تا پیدا کنه!

+ راه های دیگه هم هست...

-مثلا؟

+ مثلا از خودش میپرسه :

من چرا باید یه نفر احتیاج داشته باشم که باهاش دو کلمه حرف بزنم...

اصلا خودم با خودم میتونم بیشتر از دوکلمه حرف بزنمُ حرفای خودمُ راحت بفهمم

اگه کسی به اینجا برسه، دیگه نه می گرده نه انتظار می کشه


*دیالوگی از فیلم #شب های_روشن ساخته فرزاد موتمن سال 1381


پ ن:یکی از دیالوگ های مورد علاقم...

مهمه تمرکزت کجاست!

دارم به این نتیجه می رسم که ممکنه خیلی چیزها حواس آدمو پرت کنن 

و تمرکز آدمو از زندگی بهم بزنن

اما باید متمرکز باقی موند....

روی اهداف روی چیزهای مهم

و این راحت نیست!

ازدواج

این یکی دو روز بعد از کتابخونه که میام بیرون نزدیکه اذانه واسه همین میرم مسجد نزدیک خونه نماز میخونم و بعد سریع میام خونه چون چند دقیقه بعدش بهار میرسه.

امروز بین دو نماز و بعد از هر دو نماز یه خانم جوانی که ردیف جلو نشسته بود هی بهم نگاه میکرد اول فکر کردم شاید مثلا قیافه من به نظرش آشنا اومده یذره فکر کردم دیرم به نظر من که آشنا نمیاد.

بعد از اتمام دو تا نماز داشتم قصد میکردم که بلند بشم دیدم اومد نزدیک یادم نیست سلام کرد یا نه اما احتمال زیاد حتما گفته من که سلام نکردم گفت ببخشید متولد چه سالی هستین؟ یکم تعجب کردم بعد که جواب دادم گوشیش در آورد گفت میشه شماره مادرتون بدین برای امر خیر میخوایم مزاحم بشیم تازه فهمیدم قضیه از چه قراره... نمیدونستم بهش چی بگم 

بعد یه مکث چند ثانیه ای شماره مامان گفتم و زد توی گوشیش.

بعد پرسید چی میخونی کجا میخونی

حدس زدم شاید برای برادرش میخواد 

احساس میکنم قشنگ حرف نزدم ...

این روزا فکرمیکنم خانوادم پذیرای ازدواج من نیست...انگار آمادگیش ندارن.سایر اعضا فاکتور میگیرم و فعلا بسنده میکنم به یکی از دلایل اصلی که اینه که من خواهر برادر بزرگتری که ازدواج کرده باشه ندارم و مامان ساعت های زیادی خونه نیست و سرکاره و وقتی هم میاد همین قدر که بتونه استراحتی داشته باشه که تا شب کمی به کارهای خونه رسیدگی کنه و شب ها معمولا حوالی ۱۱ مامان خوابیده.

و خب ازدواج یعنی هزارتا کار که یهو میریزه سرت که نمیدونی کدومو انجام بدی، اضافه شدن یه فرد جدید به اعضای خانواده که مدتی طول میکشه تا حضورش و نقشش پذیرفته بشه و تغییر وضعیت خونه از اون به بعد برای همیشه....

یا خودم ، خودم که نمیدونم زندگی چجوری میشه ، وقتی کسی به غیر از پدر و مادر که بیست و اندی سال باهاشون زندگی کردم رو بپذیرم .کسی که قراره  خیلی بهم نزدیک بشه...شاید حتی نزدیک تر از پدر و مادر...اما پدر و مادر جایگاه خودشون دارند.


اندر احوالات امروز

امروز رفتم کتابخونه، در نتیجه صبح تا ظهر خیلی خیلی مفیدتر از روزهای دیگه گذشت؛

و من پشیمون شدم که چرا روزهای قبل از خودم دریغ کرده بودم و زمانم هدر داده بودم...

دیگه اینکه امروز زنگ زدم به استادِ درسِ اختیاری که به صورت معرفی به استاد برداشتم ،خیلی قشنگ حرف زد و کمال همکاری نشون داد بهم...خدا خیرش بده حداقل تا حدودی خیالم از این بابت راحت شد و آرامش گرفتم

آدم تا میتونه خیرش به بقیه برسه چرا شَرِش برسه؟

اگرچه به قول جناب سعدی باید به بعضی ها گفت :

 مرا به خیر تو امید نیست، شَر مرسان...


یکی از تصمیمات امسالم خوندن روزی  حداقل ۱۰ صفحه کتاب بوده ، میزان موفقیتم تا حالا میتونم بگم حدود ۸۰ درصد....تموم تلاشم میکنم که به بالای ۹۰ الی ۹۵ درصد اجرا برسونم  و مهم تر از اون حفظش کنم :))