دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دم دم های عید

سلاااااام آخ آخ چ خبره این دم دمای عید همه خیابانها شلوغ مردم با عجله از این طرف به اون  طرف.... 

حالا که انتخابات هم هست و دیگه غلغلس اصن یه وضیه.  این هفته خیلی خوب بود تقریبا فعال بودم.و تصمیمات جدیدی هم گرفتم.راستش به کمک شما نیاز دارم.  امسال یه سال سرنوشت سازه برای من ،25 درصد  کنکورم  امسال رقم میخوره. میخوام تو عید جبران کنم و از این دوران طلایی استفاده کنم. تصمیمم جدیه و بااااااااید انجام بشه. برنامم اینجوریام نیس که روزی 12 و 13 ساعت درس بخونم و خودمو هلاک کنم و....‌ میخوام  درس بخونم  اما نهایتا روزی 7-8ساعت  والا اگه همینقدرم بخونم همشو ۲۰ میشم.فقط مشکلی که هست اینه که من تو خونه درس نمیخونم واقعا نمیشه درس خونداااا.  صبح که میخوابم  دیگه کم کمش تا 9 بعدم میخوام  بلند شم تا صبحونه بخورم و شبکه های تلویزیون بررسی کنم و یه سرکسی تو اینستا بکشم‌ظهر شده بعد ناهار بعد خواب بعد میریم عیددیدنی و..... خلاصه همههههه  کاری میکنیم  جز درس خواندن. و امتحانات هم که همه ردیف پشت  سرهم  از 95/1/16  تا 95/2/8 که قطعا آخرین  امتحان‌ نخواهد بود.حالا مشکلم اینه تو عید کجا درس بخونم؟؟؟ درباره این اردوهای نوروزی و..... یه  سری اطلاعاتی کسب کردم ولی شرایطش خیلی بده و من نمیتونم باش کنار بیام:( حالا موندم چیکار کنم برم  کتابخونه ؟ نرم؟ اصن کتابخونه ها باز هستن تو عید یا نه؟ خلاصه  خیلی فکرمو مشغول کرده .نمیدونم چیکار کنم؟!!

  لطفا اگه اطلاعاتی دارین یا پیشنهادی دارین بگین... نگین حالا سعیتو بکن و تو خونه بخون و از این حرفا که هیچ جوره نمیشه یا کمپ یا کتابخونه.

◽این پست دیشب نوشته شده ولی الان آپ شده.

این هفتهههههه

چهارشنبه هفته پیش پس از بازگشت از دانشگاه صنعتی حس میکردم انگیزم زیاد شده ولی انگار نه....این هفته زیاد درس نخوندم در حد همون  مدرسه بوده و درس عادی روز تست وتمرین حل نکردم. برای چهارشنبه خیلی کارداشتیم که  خداروشکر همش بخیر شد .امتحان تاریخ و هندسه ، و زبان  هم میپرسید.چون هفته پیش از من زبان پرسیده بود این هفته نخواندم.وبیشتر وقتم را صرف هندسه و بعد هم تاریخ کردم.هردو را هم عااااالی دادم چون به هردو‌ قول جبران داده بودم و جبران هم کردم.چهارشنبه بعد از این که کلاس حسابانم تمام شد باید تا کلاس بعدی پیاده میرفتم. از یک مغازه فتوکپی و لوازم تحریری گذشتم و از آنجا که خودکار آبی ام داشت تمام میشد و دیگر در خانه نداشتم تصمیم گرفتم  یک خودکار آبی و قرمز بخرم  داخل مغازه شدم از مغازه دار پرسیدم میتوانم خودکار  بردارم و با اجازه او درب شیشه ویترین مغازه را باز کردم و به بررسی  خودکارها پرداختم  مارک خوکار فعلی خوب بود و من هم راضی بودم و تصمیم داشتم دوباره از همین مارک بخرم ولی نداشت.این شد که از ظاهر  خودکار های  موجود یک مارک را پسندیدم و از آن مارک دو خودکار آبی و دو خودکار قرمز برداشتم .بعد متوجه شدم قیمت هر خودکار را روی جعبه نوشته که قیمت هر کدام هزار و دویست تومان بود و من هم چهارهزار تومان داشتم!!  این شد از هر رنگ یک خودکار را برگرداندم و رفتم تا آن ها حساب کنم مثلا قیمت را نمیدانستم!!!!!!!  گفتم ببخشید چقدر میشود؟ گفت :(نمیدونم فکنم دونه ای  هفتصد هشتصد باشه!!) برگشتم و یکبار دیگر به قیمت روی جعبه نگاه کردم و با اطمینان بیشتری گفتم  دونه ای هزارو دویست تومنه.و پولشو حساب کردم و با خودم گفتم خوب شد قبل از حساب کردن قیمتشو خوندم (و خیط نشدم!!!!) ولی به نظرم قیمتش یکم زیاد بود  چون  خودش  گفت فکنم هفتصد هشتصد باشه.تا حالا خودم تنهایی خودکار نخریده بودم همش مامان یا بابا خودکار برام خریده بودند و من از قیمت ها خبر نداشتم.... 

این هفته سوال های کلاسمو حل کرده بودم و درسش هم خوانده بودم و نگرانی از این بابت نداشتم و با ذوق سرکلاس ها حاضر شدم.

اتفاق خوشحال کننده دیگری که افتاد این بود که بالاخره توانستیم پروانه ساخت خانه را بگیریم و شروع به تخریب منزل کردیم. خودم هم خانه را دیدم آشپزخانه و اتاق من (-_-) اولین مکان هایی بودند که خراب شدند.اتاقممم..... به جرئت میتوانم بگویم بهترین سال  های عمرم در آنجا سپری شد.....بهترین اتفاقات مهم  زندگی ام (مثل به دنیا آمدن خواهرم) در آن خانه رقم  خورد .درست است که برای همیشه از آن خانه نرفتیم و فقط میخواهیم آن را خراب کنیم و از نو بسازیم ولی خب باز هم برای من زیبا و خاطره انگیزند و هیچوقت فراموششان نخواهم کرد.

دیگر این که دیروز بعد از مدت ها حسابی  تیپ زدم و در مهمانی دورهمی خانه خاله جان شرکت کردم و خیلیییییییییییییییییی خوش گذشت کیکی هم به مناسبت تولد دخترخاله جان‌ خریده بودند (البته روز تولدش شنبه، 25بود ولی ۵شنبه براش تولد گرفته بودند و به م هم نگفتن تولدهه) و فهمیدم دخترخاله جان 24 ساله شد....!!! در مهمانی اگرچه 16 بزرگسال و 8بچه بودند (بزرگسال که میگم یعنی خیلی بزرگ کوچکترینشون ۸ سال از من بزرگتره...و تعداد رو هم از اونجایی خبر دارم  که شمارش افراد با من بود.)ولی من باز هم احساس  تنهایی  میکردم.....ولی خوش گذشت.


امروووز عاااااالی بود

سلام سلام چه خبرا؟ خوبین؟امروز خیلی اتفاقات جالبی افتاد. اتفاقاتی که منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرده،مطمئن شدم برای چی باید تلاش کنم که ارزش رسیدن بهش داره یا نه.امروز رفتیم بازدید از دانشگاه صنعتی،وااای عااااالی بووددد.صبح که رسیدیم مدرسه اول رفتیم کلاس بعد تو بلندگو اعلام کردند و با جیغ و داد و خوشحالی رفتیم پایین. ساعت 7:55 اتوبوس حرکت کرد و ما خوشحال نشسته بودیم.منو مصی این طرف سانی و مهلا هم اونطرف(فکنم سانی زیاد مایل نبود)  پشت سرشون ساری  و زری بودن‌.ماهم شروع کردیم به حرف زدن با مصی و از هردری گفتیم و کلی حرفیدیم . ساعت 8:45 رسیدیم دانشگاه و هممون خوووووشحال لبخند از لبمون نمی رفت.خلاصه از اتوبوس پیاده شدیم  وقتی پیاده شدم تابلویی نزدیک  همونجا  دیدم  که اسم دانشکده ها روش مشخص شده بود . دانشکده مهندسی شیمی اولین اسمی بود که چشمم دید خیلی دلم میخواست محیط دانشکده شون میدیدم شایدم خودشونو تو دانشگاه!ما رفتیم به  سمت دانشکده عمران و برق رفتیم و رفتیم و رفتیییییییم رسیدیم نزدیک درب ورودی  دانشکده، یکم منتظر موندیم هوا هم خیلییییییی سررررررد بود.بالاخره فهمیدیم باید کجا بریم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم راهرو‌ سمت راست ،که توی همون  راهرو 2تا آزمایشگاه بود.رفتیم آزمایشگاه سمت راستی که الان جز نام مسئولش دیگه یادم نمیاد چی نوشته بود  وارد شدیم دیدم یه پسر بهش میخورد،27 ،28  باشه اونجا بود بهمون خوش آمد گفت  و شروع کرد  به گفتن طرز کار یه دستگاه نزدیکش که اونجا بود یکم گوش کردم خیلی جالب اومد به نظرم!ولی نمیدونم حالا آشنایی  با طرز کار اون چه ربطی به ما داشت؟؟!!  توقع داشتم درباره رشته عمران،فضاش ، محیطش و...  توضیح میداد که داشت چیزای بیخود میگفت حین توضیحاتش متوجه شدم که متأهل هم هست چون انگشتر دستش بود.دست راستشم یه انگشتر عقیق بود قیافش زیاد یادم نمیاد  فقط یادمه که بور بود و موهاش قهوه ای تیره بود  فکنم آدم مذهبی و معتقدی هم بود!!  یه ته ریشی هم داشت همراه بایه لبخند زیبا لباساش خیلی ساده و عادی بود!!یکم حرف زد بچه دیگه زیاد گوش نمیدادن و صدای پچ پچ زیاد بود.چند بار پرسید اگه سوالی هست در خدمتتون هستم.صدامو صاف کردمو گفتم ببخشید :(( اگه میشه درباره  خود رشته ،درباره درسای تخصصی و تئوریش ، بازار کارش  این که باید در چه زمینه ای قوی تر باشیم،توضیح بدید.))  یه لبخند مکش مرگما تحویلم داد و گفت ما یه استادی  داشتیم خدا حفظشون کنه  میگفتن عمران ریاضی میخواد در حد دوم راهنمایی و بقیش زیاد مرتبط نیست زیاد و... کلی توضیح داد و خانم س همراهون هم ازش تفاوت معماری و عمران پرسید . سوال ای اونم جواب داد و دوباره من ازش پرسیدم اگه فکر میکنین اطلاعات دیگه ای هست که لازمه بدونیم تا بتونیم درست انتخاب رشته کنیم بگید ممنون میشم.  نمیدونم حواسش کجا بود که نفهمید چی پرسیدم و یه جوابی داد که اصلا ربطی نداشت و فهمیدم نفهمیده دوباره براش گفتم و فهمید و گفت تجربه به من نشون داده البته تجربه شخصی هست ها که آدم وقتی بره تو یه رشته بالاخره یه قسمتی از اون رشته هست که براش جذاب میشه و جذبش میکنه.حرفشو کاملا قبول داشتم چون خودمم تجربش کرده بودم.بعد هم ازش خداحافظی کردیم و من هم تشکر کردم و اومدیم.خیلی خوشحال بودم رفتیم تو آزمایشگاه روبه روییش آزمایشگاه سیالات بود یادمه کلی دستگاه های بزرگ بزرگ‌ هم اونجا بود و خیلی باحال بود.این یکی باهوش تر بود و خودش گفت فکنم شما میخواین یه اطلاعاتی درباره رشته عمران بدونید و همون هایی که اونجا گفته شد دوباره تکرار شد.بعد هم یکم پیاده رفتیم  و دم در دانشکده برق یکم منتظر موندیم و استاد محترمه اومدن و برامون از سلول های خورشیدی و ... حرف زد و از نزدیک بردمون تا ببینیم بعد هم رفتیم قسمت کامپیوتر دانشکده و کلی چیزای جالب دیدیم و برای بچه ها هم خیلی جذابیت داشت و فکنم خیلیاشون از جمله معصومه به کامپیوتر و نرم افزار علاقه پیدا کردند اما من عمران هنوزم برام یه طعم دیگه داشت.خلاصه کلی طولش دادیم تا دیرتر برسیم مدرسه به خانم س گفتم میشه  بریم دانشکده مهندسی شیمی رو هم ببینیم؟  گفت چون باهاشون هماهنگی نکردیم نمیشه.حرفش منطقی بود و جای حرف دیگه ای برام نزاشت.بین راه ها که میخواستیم بریم  از این دانشکده به اون دانشکده یه کافه تریا دیدیم که بچه ها به خانوم گفتن میشه بریم؟ خودمون پول داریم.و بعد از حرف زدن باهاش راضی شد که اگه وقت اوردیم بریم. که بعد از آخرین بازدید خانم د گفت بریم مدرسه دیر شد بچه ها گفتن نههههه خانم بریم  کافه تریا گفت نه دیگه دیر شد و از مدرسه هم زنگ زدن گفتن دبیر هندستون نیومده بچه ها دست زدن و خوشحال شدم و منم همین طووووووررررر.  خلاصه دم سوار شدن به اتوبوس برامون از طرف دانشگاه کیک آوردن که به نظرم اگه نمی آوردن سنگین تر بود. چون تاریخ تولیدش 8/23/ 94 و تاریخ انقضاش    

94/11/23 امروزم که11/21 بود یعنی سه روز دیگه فقط  انقضا داشت گفتم مرسی واقعاااااا.اینم از دانشگاه مثلا خوبمون تو کشور!!!

بالاخره با کلی صلوات بچه ها تو راه افتادنمون تو ترافیک ساعت 12:29 رسیدیم مدرسه که فهمیدیم دبیرگرامی تا ساعت 12:15 مدرسه بوده و خیلییییی خوشحال شدیم و رفتیم داخل  بعد معدل های بالای 19 رفتن جایزشونو  بگیرن .جایزه اونا با جایزه ساری فرق داشت جایزه اونا پتو بود  به ساری چون معدلش 20 شده ببوستان سعدی با سکه بهش دادن.هییییییی من میتونستم جای اونا باشم ولی نبودم دیگه.معدلم امسال شد 18/51.  خودم که اصلا راضی نبودم باید بیشتر میشدم کم  کاری کردم! قول دادم به خودم که ترم بعد جبران کنم ...

بعد از اردو هم کلی اتفاق دیگه افتاد که زیاد جالب نبودن تا حدی هم غم انگیز بودن که نمی خوام فضای خوب این پست خرابش کنم و نمیگم.فقط این که قسمت 17 شهرزاد روهم دیدم  و واقعا چقدر خوب به تصویر کشیده حقیقت. 

شب بخـــــــــــیر.

امروز جمعه۱۶بهمن

امروز نمیدونم چه مرگمه،نمیدونم چرا بیخودی به هرچیزی گیر میدم.حوصله ندارم حالم از خودمم گرفتس دلم گرفته از خودم،از مامانم، از بابام حتی از خواهرم .خواهرم همش باهام  دعوا میکنه بهم گیر میده  الکی باهم  دعوا  میکنیم.خودم میفهمم میفهمم سر یه چیز بیخوده .مامان امروز آزمونش دادو رفت برای مراسم خواستگاری دخترخاله وقتی هم اومد لام تا کام حرف نزد نه اون چیزی گفت نه من چیزی پرسیدم.هی منتظرم چیزی بگه ولی انگار نه انگار .حالم گرفتس .حداقل اینو دیگه میدونم که همیــــــــشه تنهام هیچکسو ندارم.خودم باید با خودم باشم  هیچکس به فکر من نیست.هیچکس هرکسی‌ به  مشکلات خودش سرگرمه .اینو فهمیدم و دارم با تک تک سلولام درکش میکنم.مامان بعضی موقع ها میگه فهمیدن زیادی هم کار دست آدم میده . راست میگه الان حال و روز من همینه.میفهمم اما کاری نمیتونم بکنم. اعصابم خورده اولین باره درسمو دوس دارم  با خوندنش حال میکنم.اما محیطم داغونه دلم میخواد فقط خودم بودم و خودم.هیچکسی نبود حوصله هیشکیو ندارم به خاطر همینه دلم میخواد دانشگام برم یه شهر دیگه.به خاطر همینه بعضی موقع ها قید فامیل و خونواده رو میزنم. دلم میخواد برم با غریبه ها اصن از فامیلم خبری‌ نداشته  باشم.چقدر خوبه یکی آدمو دوس داشته باشه چقدر خوبه یکی نگران آدم باشه چقدر خوبه یکی روی آدم غیرت داشته باشه. خیلی خوبه.اون مدتی که با زانیار بودم خیلی کم بود. خیلی بد بود! اما همین که نگرانم میشد خوب بود  اصن نمیدونم راست میگفت یا دروغ!!!!! ولی حداقلش  وقتی بش میگفتم بیرون بودم و میگفت کسی مزاحمت نشد؟ کسی چیزی نگفت؟ چه جوری رفته بودی بیرون؟  وقتی اینارو بم میگفت ته دلم قیلی ویلی می رفت.  امروز یه مطلبی خوندم خیلی قشنگ بود.این بود:میگه

«بعضی اوقات دلت میخواد وقتی همه ی بهترین کسات باورت ندارن....

وقتی واقعا هییییییییییییچ کسو نداری....

وقتی خیلی تنهایی...

وقتی داری واسه فرار‌ از مشکلات عقب عقب میری...

یهو از پشت برخورد کنی به یکی که دم گوشت میگه نگران نباش .....

من پشتتم ....

تا آخرش هستم...

پشتتو خالی نمیکنم....

اون موقس که یه حسی بهت دست میده مثه

غرور

مثه اقتدار

مثه آرامش....

مگه همش باید اقتدار با پول بدست بیاد؟؟؟»

امروز فهمیدم پسرداییمم از سربازی اومده یعنی 3ماه آموزشیش تمام شده.

.................‌‌‌‌................‌‌‌.‌‌‌‌‌‌..............................

میدونم این آخری که گفتم هیچ ربطی نداشت شاید بعدا دربارش گفتم....

شب بخیر


بالاخره گچ پامو باز کردممممم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.