دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

من و امتحانا

از چهارشنبه هفته پیش امتحانا شروع شده دوتای اولی که اتفاقا درسای اختصاصی بودن خیلی خوب دادم به جا ش امتحان امروز گند زدم که درس عمومی بود . دیشب هم اتفاقاتی افتاد که مسببش من نبودم اما درش  نقش داشتم.زیاد حال توضیح دادنشو ندارم! آخه خوشم  نمیاد تو ذهنم بمونن فقط این که دارم تمام تلاشمو میکنم که امسال معدلم بالای 19/5 بشه.به نظرم برای اون دوتا اختصاصیا خیلی وقت گذاشتم و خوب خوندم نتیجشم دیدم برای ادبیاتم اصلن حال و حوصله نداشتم  بخونم با اون ماجراها و اعصاب خوردی هم که پیش اومد دیگه اصلن حوصله نداشتم بخونم و به خاطر همین هم گند زدم.. ... نمیدونم چرا چند وقته حس میکنم وبلاگم لو رفته چون دو سه باری با کامپیوتر خونه اومدم میگم شاید دیدن.اگرچه من بعدش همه چیو چک کردم اما نمیدونم از این کامپیوتر ما بر میاد از این چیزا .وای دلم بقیه شهرزاد میخواد تا 9بیشتر ندیدم .خوبه خودمم گفتم حالا تو امتحانا من نبینیم بعد ببینیم ...عجب غلطی کردما چند وقتیه وب یه خانومی میخونم خیلی خوشم اومده از نوشته هاو طرز بیانش.  نمیدونم از نگرانی ها و اعصاب خوردی هاش نمیگه یا دغدغه و نگرانی نداره....؟!مگه میشه آدم این نگرانی ها و اعصاب خوردی ها رو نداشته باشه؟ یا ما زیادی مشکل داریم؟ نمیدونم خلاصه هرچی که هست از خدا میخوام خودش کمکم کنه چون به بنده هاش هیچ اعتباری نیست. ی جمله قشنگ چند وقت پیش خوندم نوشته بود: «من و خدا هر روز یه چیزیو فراموش میکنیم من، لطف خدارو خدا گناهان من» به نظرم خیلی قشنگه.....  تصمیم داشتم تو امتحانا اصلا نیام وبم اما خب چه میشه کرد همون که اول گفتم و نوشتم.وقتی گوشی برای شنیدن حرفات و مرحمی برای دردهات نداشته باشی مجبور میشی  بنویسی. اگه فکر میکنین میتونین با یه جمله بهم آرامش بدین با کامنت هاتون این کارو دریغ نکنین.

دلم یکی میخواد...

امشب دعواهایی رخ داد به ترتیب بین مامان و خواهری  مامان و بابا و من و خواهری.اما به نظرم نقطه ی شروعش از طرف مامان بود.  عصری فهمیدم بابا  وقتی بخواد یه  کاری  بکنه‌ حتما انجامش میده هرطوری هم که میخواد بشه اما تا به مقصودش نرسه ول کن نیس .به نظرم اگه آدم همچین روحیه ی اصرار  و پافشاری  رو  در درس خوندنش  داشته  باشه خیلی خوبه.این بود که این روحیه بابا رو ستایش کردم  و به  نظرم اومد چرا من هیچوقت به نقاط قوت بابا نگاه نکردم؟همیشه نقاط ضعفش پیش روم بوده و به  نظرم مامانم در این باره نقش داشته خب مامان ازدواج  موفقی نداشته و از نظر فرهنگی هم خیلی با خانواده بابا متفاوتن. اما به نظرم به هرحال نباید جلوه ی بابارو برای ما از بین ببره که به نظرم تا حدودی برای من یکی که از بین برده، حالا برای خواهری کمتر چون سنش کمتر از منه و بالاخره سن و سالی از مامان و بابا گذشته .

امشب حین دعوا با خواهری حس کردم که دیگه دارم زیاده روی میکنم و خیلی آروم تر شدم و البته کمی پشیمون یعنی از دست مامان عصبانی بودم و عصبانیتم رو سر اون خالی کردم.بعدم اومدم توی اتاق و گریه کردم.من کوچیک که بودم خیلی دلم خواهر یا برادر میخواست حالا هم خیلی خوشحالم که خواهر دارم اما خب تفاوت سنیمون 10 ساله و برای منی که حالا خیلی تنهام زیاد اثر نداره.شاید بعدا اون بیاد با من دردو دل کنه....

امشب خیلی دلم یکیو میخواست که برم تو بغلش گریه کنم یه بغل گرم،یکی که خوب براش دردو دل کنم و خودمو خالی کنم....دلم یکیو میخواد نمیدونم کی اما یکی...ترجیحا فامیل نباشه ....

اگرچه خیلی وقته با این مشکلا کنار اومدم خیلییییییی وقته به خودم گفتم  خودم باید به فکر خودم باشم  کسیو ندارم  که ندارم....ب‌ِه‌ج‌َ‌ه‌َ‌نَم ......

پیرو پست قبل:اینستام پاک کردم تا بعد امتحانا.

......(●__●)......

امروز خیلی چیزا فهمیدم.....!

امروز خیلی چیزا فهمیدم مثلا شنیده بودم ادب از که آموختی اما درکش نکرده بودم.....

چند وقتی بود یه فکر روی سرم رژه می رفت که اینستاگرامم  پاک کنم یانه؟امروز سانی گفت که از جمعه تا حالا اینستا پاک کرده خب این قدم اول اون برای موفقیته. حالانوبت منه هم دلم میخواد پاک کنم هم نه . ولی نمیشه  بالاخره باید از یه جایی شروع کنم همش دارم شعار میدم.

امروز سانی و ساری دعوایی‌  به ظاهر شوخی در حال جدی شدن اما عمیقا پر معنا داشتن ....امروز فهمیدم دو نفر که با هم خوبن و خیلی ادعای صمیمیت میکنن  ، تا یه حدی هم پیش میرن و بعضی از حرمت هام شکسته میشه که نباید بشه.خداروشکر بزنم به تخته با هرکی دوست شدم تاحالا حریمو حرمت لازم حفظ کردم.بماند که خیلی ها بودن که نتونستن خوب بودن مارو ببینن و به همش زدن با راهکار های مختلف.....

امروز یه چیز دیگم فهمیدم کسی که جنبه نداره ، نداره دیگه بابا دست خودش که نیست! چند وقت پیش من و سانی یه شوخی با مصی کردیم یه شوخی خیلی پیش افتاده و ساده که تا ۴۵ دقیقه بعدش فکرمیکردم عمرا اگه کسی ناراحت بشه باهاش همچین شوخی کنم.اما۴۵ دقیقه بعد که مصی گفتم خیلی بدید  باهاتون قهرم تازه فهمیدم خانوم ناراحت شدن.... اما جدی نگرفتم  تا امروز ، امروز دوباره سانی یه شوخی نسبتا زشت با  مصی کرد که مصی منظورشو درست نفهمید چند بارم پرسید یعنی چی اما ما فقط خندیدیم از زنگ آخر به بعد فهمیدم نه انگار خیلی جدیه تا بعد از کمی تعقل فهمیدم بله خانوم انقدر سرو سنگینه با ما به خاطر همون شوخیس....

جالبه ساری هم اینو فهمیده چون طی دعوایی که امروز با سانی داشتن یه جا که پای مصی هم افتاد وسط ساری گفت نه مصی بی جنبس  اتفاقا یکمم ناراحت شد ولی خب  حقیقته باید که بهش میگفت ....حالا من بازم مصی  رو دوستدارم بالاخره هرکس یه بدی هایی داره یه خوبی هایی داره اما مصی از اون کسایی که خوبی هاش بیشتره کاش بتونم رابطمونو بازم مثل قبل کنم.

الآن میخوام برم اینستامو پاک کنم نه واسه همیشه اما حداقل تا آخر امتحانا....

اگه اینستارو پاک کنم بیشتر میام اینجا ...بهتره ....

دیگه این که پشتیبانه محترمه برام یه برنامه توپ چیده  برای موفقیت در امتحانات ولی من طبقش پیش نمیرم!  میخوام جبرانش  کنم تا دیر  نشده ....میتونم.... 

الهی به امید تو.....

خدایا کمکم کن......

I CAN.....


خستم

خسته نباشید ......کلاس تموم شد ....از پله ها میام بالا از آموزشگاه میام بیرون همش دارم به قول هایی که دادم فکر میکنم معدل خوب ، رتبه ی خوب .....نه نمیشه اینجوری که من دارم پیش میرم  نمیشه .....راهش این نیست خجالت میکشم از مامانم از بابام .....دیگه رسیدم به سر کوچه میرم اون طرف خیابون......پدر سلام میکنه جواب میدم دیگه هرچی میپرسه جواب نمیدم حوصله ندارم حتی حوصله مسخره بازیایی که در میاره تا شاید من یه لبخند بزنم اما دریغ خوشم نمیاد از این کاراش ....توراه به کلاس فکر میکنم به وقتی که صدام زد چشمامو بستم سوالو خوندم قسمت اول جواب دادم قسمت دوم خودش نوشت قسمت سوم سوالو میخونم کلاس خیلی آرومه انگار همه منتظرن ببینن من چی میگم یه نگاه دیگه به شکل میکنم با صدای آرومی یه چیزایی میگم سرشو تکون میده و تأیید میکنه بازم منتظره اما من بالاخره میگم بقیشو نمیدونم!!! راه حلو میگه  مینویسه هرچی توضیح میده از سوالای بعدی  دیگه هیچی نمیفهمم چی بگم؟؟ بگم چون درسای قبلی نخوندم نمیفهمم ......اگرچه با اون امتحان گندی که دادم خودش میدونه چکارم!!! .....از خیالات میام بیرون رسیدیم خونه انگار حالت تهوع دارم  .... میام تو  مامان میگه از  قیافم  پیداس خیلی خستم میگم خسته نه داغونم....  مامان میگه بخوابم صبح زود بلند شم میگم  صبح نه .... اما میخوابم ساعت12 بلند میشم .....سرشو تکون میده با خواهرم لباس پوشیدن آمادن برن روضه ...ازم میپرسه بریم؟ میگم به سلامت برام یه سینی گذاشته شنیسل، ژله ، زیتون، لبو ی قرمز که خودش پخته .... غذا و مخلفات سینی بدجور بهم چشمک میزنه ....عااالیه همینطور تند تند بهش میگم که گفتم میخوام تایم کلاسمو عوض کنم  3تا خانم اونجا بودند یکیشون مشکلی نداشت که عوض کنم اما اون دوتای دیگه  مخالفت کردن و کلی چرت و پرت بهم گفتن اونی که موافق بود هیچی نگفت جلوی اون دوتا انگار که داره حرفای اون دوتارو تأیید میکنه مامان میگه خودم میام بهشون میگم........(^~^)  میدونم که مامان میتونه..... وای خدایا من  اگه این ماملنو نداشتم چیکار میکردم؟؟....خداحافظی میکنن و م مامان همینطور که داره میره میگه پر انرژی باش بگو من میتونم ..... دوباره درباره همونی میگه که معدلش9/75 شده بوده و پزشکی آورده..‌‌... صدای در نشون میده که رفتن قطره  اشکی از چشمام میچکه ......‌هی خدایااااااا.....غذامو میخورم  حالشو ندارم ظرفاشو بشورم.... !! چراغارو خاموش میکنم  وای فای روشنه ....میرم اینستا بالا نمیاد میام اینجا دلخوشیم بعد اینستا دیگه همین دوتا وبلاگه....

آهنگ به همین زودی سیروان خسروی پلی میکنم ریتم آهنگش بهم آرامش میده ..... کاش خوابم ببره.....

خدایا کمکم کن........

امروز،۲شنبه ای‌دیگر

آزمون این هفتمو خوب ندادم....چون نخونده بودم براش.... دقیقا برعکس دفعه قبل ،اون دفعه هندسمو خوب زده بودم این دفعه منفی زده بودمممم..!!!!!!  ادبیات اون دفعه عالی زده بودم ... این دفعه...خلاصه گند زدم دیگه وااای فردا امتحان ادبیات داریم ~____~.

 خیلی خوشحالم نه به خاطر امتحان به خاطر اینکه ســــــــــــه روز تعطیلیم  قراره با مامان بریم بیرون ..... وای بخدا دلم پوسید از بس همش تو خونه بودم از اون طرف داییمم روضه گرفته  عالیه اونجا ما هم که هیچوقت گوش نمیدیم حرف میزنیم کلا اتفاق خاصی نمی افته اونجا .-___-...  اگرچه برای درسامم کلی برنامه ریختم بخونم تو این چند رو  ز و انشاالله که عمل کنم چون از این برنامه ها تاحالا زیاد ریختم .....

وای دیشب رفتم کلاس دیدم جناب «ش »مشکی پوشیده و یه ته ریشم گذاشته اووووووف ته ریش اونم از «ش» بعیده  بابا گفتم نکنه یه وقت چشم خورد  آخه  هیچوقت  تاحالا ندیده بودم ته ریش بذاره اینه که احتمال دادم حتما یکی از اقوام نزدیکش مرده...آخی ....

الان که تو اتوبوس بودم داشتم میومدم خونه میلاد و دیدم  همون پسره که چهارمه پیش اون مشاوره که من رفتم  میومد همینجوری یدفه سرمو چرخوندم اون طرف که دیدمش اما انگاری اون منو ندید اگرم دید اصلا به روی‌خودش نیاورد نبایدم بیاره آخه مثلا چی بیاد بگه..!!!

فردا هم گفتن قاشق و بشقاب ببریم میخواهند شله زردبهمان  بدهند  و من دوباره یادم نره و گیج بازیم در نیارم صلوات.......

دیشب یه اتفاق داغونی افتاد که نگوووو ساعت حدود یک بود که رفتم بخوابم گفتم بذار یه سر تو اینستا بزنم مُدِم روشن کردم رفتم اینستا......صبح با صدای مامان بلند شدم که میگف بلند شم  نماز بخونم وقتی نشستم هندزفری  از گوشم افتاد خداروشکر مامان ندید ولی از گوشیم خبری نبود و مُدِمم خاموش بود  وای اگه مامان خاموش کرده باشه ..... بعد از کلی فحش دادن به خودم دیدم گوشیم پایین تخت افتاده  خوشحال شدممم ولی این برای من یعنی افتضاح دیگه بدتر از این نمیشه فقط کاش گوشیمو نگیره آخه بار اولی نیست که این اتفاق می افته با توجه به این که من قول داده بودم نرم اینستاااا....

انشاا... ختم به خیر بشه......آمین‌.....