دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

دل نوشته های گُل گُلی

روزانه های زندگی من

من دیگه حرفی ندارم

دارم تمرین میکنم که سریع باشم رفتم توی گوگلم سرچ کردم و چیزهای جالب و متفاوتی دستگیرم شد..!!  

توی یه سایتی نوشته بود از کارهای ساده ی روزمره شروع کنید  مثلا سریع راه بروید.اگر قبلا ۴۵ دقیقه غذا  میخوردید  الان سعی کنید ۳۰ دقیقه غذا بخورید (نه این  که تند تند غذا بخوریما یعنی اگه قبلا بیخودی کشش  میدادیم غذا خوردنمون رو الآن کمش کنیم) یا مثلا تند  لباس بپوشیم .برای سریع بودن باید از این کار های ساده  شروع  کنیم.

امروز برگشتنه توی اتوبوس با معصوم کلی درباره بچه ها غیبت کردیم  ولی بعدش چنان احساس راحتی کردم  که نگوووووو آخه این حرفا تو دلم مونده بود باید به یکی میگفتم که گفتمو راحت شدم... آخه یکی نیس به این بیشعورا بگه بابا مارو چی فرض  کردین؟؟!!! هاننننننن؟

روزی که امتحان حسابان داشتیم کسی ازش نپرسید چقدر خونده ها اما خودش شروع کرده به چرت و پرت گفتن که وای من نخوندم و اصلا  وقت نکردم بخونم و .....  بعد  نتایج که  اومد بـــــــــیـــست شده بود 

یا یکی که امسال تازه اومده و شدیدا رو اعصاب منه این ا....ی  وااااای  امتحان حسابان که داشتیم که خب ۲ روز قبلش از راهیان نور اومده بودند و نخونده بودند... امتحان دینی که داشتیم برگه ها روی میز خانم بود و ایشون هم اشکالاشون زیاااااااد هی میرفتن از خانم اشکال هاشونو بپرسن که حالا یه نگام به ااون سوالا بکنن خانمم بر می داشت سوال ها رو از جلو چشمش ولی خب بالاخره تا خانم میاد برداره....و همین خانم سر امتحان هندسه به طور کااااااملا   اتفاقی حالشون بد میشه و نمی تونن امتحان بدن....و اتفاقات دیگری که دیگه نمیخوام توضیح بدم !!!  واقعا تأسف خوردن برای همچین کسایی بیهودست  فقط دلم میخواد آخر و عاقبتشون رو ببینم . 

شمارش معکوسه تا دوشنبه...۵ روز دیگررررر

چکار کنم؟؟؟

خودم چند وقت پیش اومدم اینجا گفتم دیگه مشاور نمیخوام خودم میتونم و ..... اما نتونستم،نتونستم به  برنامه ای که خودم میریزم عمل کنم این هفته اتفاقات  زیادی افتاد هم امتحان دادیم هم برگه هاشو زود بهمون دادند...۲شنبه هفته ی دیگه هم دیدار با اولیا است فکر میکردم  امسال متفاوت باشم و عالی باشم تو کلاس. 

متفاوت شدم از پارسال،اما عالی نشدم ۲هفته است که  دیگه پیش خانم مشاور نمیرم برنامه ام هم مثل اون موقع ها نیست اون موقع میدونستم که باید یه کار معین انجام بدم  اما الآن نه برنامه معین ندارم. ۴شنبه امتحان هندسه داشتیم ۲تا سوال هاشو بلد نبودم اصلا ننوشتم یعنی بلد بودما خونده بودم اما یادم نمیومد میدونستمم خیلی بد دادم اما فکر نمیکردم در این حد باشه که هفت و هفتادو پنج از بیست بشم....!!!!!!!!!!!!!!! 

منی که کوئیز اولیشو هفت و نیم از ده و امتحان تستی که گرفت که  -به گفته ی خودشم کاملا مفهومی بود-  هشت از ده  یکیشم غلط زده بودم امتحان تستی بود اما  راه حل هم باید مینوشتیم به نظرم خوب دادم این ۲ تا را اما این آخریه نمیدونم واقعا نمیدونم چرا آنقدر بد  دادم!!! اعصابم خورده هنوز به مامانم هیچی نگفتم  میدونم اگه بگم کودتا میشه از همه بدتر نمره های کارنامم رنج خوبی نداره اگه برای هندسه نمرمو با نمره های قبلی جمع کنه نمره هام فعلا اینه:

دینی:۱۸- فیزیک:۱۴- زبان فارسی:۱۸/۵- ادبیات:۲۰-  حسابان:۱۹/۵- شیمی:۱۸/۵- زبان انگلیسی:۱۶-  

هندسه:۱۲- عربی:۱۶.

تو این نمره ها اول هندسه بعدم فیزیک و عربی و زبان انگلیسی خیلی بده و تو چشم میزنه دارم دعا دعا میکنم که نکنه به بهانه هندسه که نمرم پایینه کارناممو  ندن و مجبور بشم تعهد بدم.

من قول داده بودم میدونم هنوزم  وقت جبران دارم  ولی.... 

من باید جبران کنممممم من جبران میکنم....

الان بامداد روز جمعه ۲۲  آبان ۹۴ امروز صبح  آزمون دارم  براش هم نخوندم ،بعد آزمونم بدو بدو باید برم  کلاس  ترمو به مامانم گفتم اگه فردا فصلو تموم شد که شد اگه نشد  دیگه نمیرم ...اه خب مگه ما مسخره ی این آقاییم ؟ از تابستون تا حالا نتونسته یه فصلو تموم کنه....

وای این هفته خیلی بد بود -میدونم دارم همه چیزهایی که تو پست قبلی گفتم تکذیب میکنم اما خب باید بگم اگه نگم  خفه میشم!!!-شنبه امتحان فیزیکمو خیلی بد دادم  یک  شنب امتحان هندسه داشتم  که خدارو شکر لغو شد و افتاد به ۴شنبه که کاش نیفتاده  بوووود  بعدازظهرشم  که کلاس داشتم و دبیر خیلی محترم هم گفته بودن که امتحان میگیرن و من هم هیچکدومو بلد نبودم هیچکدومو فقط نشستم از روی سوال ها خوندم بعد که اومدم بیرون دیدم  داره بارون میاد یکمم زیر بارون خیس شدم . از بد دادن امتحان فیزیک مدرسه و کلاس و از دست مامانم که قبل کلاس باهاش یه دعوای کوچیک کرده بودم و خیسیه زیر بارون  اعصابم خورد بود یکمم  دلم  درد  میکرد .3 شنبه امتحان ادبیاتمو  خوب دادم  با دیدن نمره حسابان هم  که ۱۹/۵ شده بودم تقریبا همه  خستگیم در رفت و آماده شدم برای امتحانای۴شنبه اول  هندسه  خوندم  آنقدر طول کشید که  دیگه نرسیدم تاریخ و زبان بخونم زبان که بلد بودم اما تاریخ  هیچی نخونده بودم امتحانشم افتضاح دادم ۱۰ تا تست بود که من ۷تاشو درست جواب داده بودم. گفتن کسانی که  نمرشون زیر ۸ شده دفعه ی بعد باید ۶تا درس امتحان بدن اما بقیه فقط ۵و۶.... اینا هیچی از گریه افتادن سر کلاس هم به کنار امتحان هندسه هم گند زدم ۲تا سوالشو ننوشتم چون  بلد نبودم  و با خودم گفتم حیف وقتی که دیشب گذاشتم عصر هم که رفتم کلاس آموزشگاه معلمه گفت جلسه دیگه امتحان میگیره و اعصابم خورد تر شد چون میدونم که نمیرسم  براش بخونم .....این هفته هم هرروز امتحان دارم و سرم خیلی شلوغه امروزم به نظرم بیهوده گذروندم.... به امید این که فردا روز قشنگی بسازم...

زندگی رو سخت نگیریم

همین چند دقیقه پیش فیلمی دیدم شاید کمتر از 5دقیقه اما حالم را برای ساعت ها و چه بسا روزهای زیادی خوب کرد چون فیلم در گوشی مادرم بود نتوانستم آن را آپ کنم شاید در پست های بعدی بگذارم بگذریم این را میخواستم بگویم که حال خوبمان بستگی به خودمان دارد چند روز پیش هم جمله ای را خواندم که نوشته بود:«شاید هرروز خوب نباشد اما چیز خوبی در‌هرروز وجود دارد.» یعنی وقتی جمعه یه نگاه به برنامه ی پرامتحان این هفته ات میندازی میگی این هفته داغونه و قبل ازشروع هفته انرژی منفی به خودت وارد میکنی .مثلا روز شنبه امتحانتو خیلی بعد میدی اما زنگ بعدی با جکی که دوستت تعریف میکنه میخندی پس آخر شب نباید بگی عجب روز بدی داشتم همون خنده ی هرچند کوتاهی که داشتی چیز خوب آن روز توئه.

نمیدونم اما شاید لطف خداست که تو لحظه ای که حوصله برای درس ندارم در حالی که برای فردا کلی کار دارم ناخود آگاه داریم شبکه ای رو میبینیم که برنامه آن داره در مورد انرژی مستقیم فرد روی تشخیص بعضی کارهای هوشی میگه یا اتفاقاتی که در طول روز برای اون فرد می افته.  خلاصه به این موضوع ایمان دارم که وقتی خیلی به چیزی فکر کنی حالا میخواد خوب یا بد باشه واقعا برات اتفاق می افته.... من ع‌ا‌ل‌ی‌م....من عالیم

امروز

امروز مدرسه خیلی خوش گذشت با بچه ها کلی  خندیدیم  البته  اگه یه قسمت نسبتا" بزرگیشو  درنظر نگیریم!امروز به مناسبت روز دانش آموز میخواستن بهمون  آش بدن .دیروزم بهمون گفتن  خودتون ظرف بیارید امروز صبح توی اتوبوس  دقیقا وقتی که یه چهارراه مونده  بود به مدرسه یادم افتاد اولش  گفتم  ولش کن اما  بعد گفتم  ممکنه  تو ظرف های خودشون بهم بدن و من خوشم نمیاد.گفتم اشکالی نداره زود بریگردم خونه و میارم .....شاید همه ی این فکر کردن ها 6،5 ثانیه بیش تر طول نکشید  و من هم طی یک اقدام سریع و بدون فکرهمونجا پیاده شدم رفتم اونور خیابون به ساعتم یه نگاه کردم 20 دقیقه  وقت داشتم  میدونستم  میشه فقط باید سریع میبودم.دیدم اتوبوسم داره میاد خلاصه خوشحال شدم  و تند سوار شدم سرکوچمون پیاده شدم و تا خونه دویدم که فاصله  نسبتا" طولانی هم بود با کلید درو بازکردم  یه بشقاب و یک قاشق  برداشتمو  دوباره یکم دویدم ....دیگه نمیتونستم بدوم رفتم  منتظر اتوبوس 10 دقیقه دیگه وقت داشتم اینطور که پیدا بود اتوبوسم حالاحالاها نمیومد نمیدونستم تاکسی سوار بشم یا نه که دیدم خانم کناریم برای یه تاکسی دست بلند کرد و تاکسی هم ایستاد و منم سریع سوار شدم  این تاکسی هاهم نرخشون اینطور بود که تا همون چهارراهی میرفتم که من پیاده شده بودم از اتوبوس هیچی خلاصه پیاده شدم یه نگاه به ساعتم کردم3-2 دقیقه دیگه کلاس شروع میشد و با این که نایی برای دویدن نداشتم با اون حال خرابم اما یکم میدویدم و یکم راه میرفتم خلاصه با 1 دقیقه تاخیر رسیدم تو مدرسه  وقتی دیدم بچه ها هنوز توی حیاطن وای همه خستگیم دررفت فقط میموند این که دم در اسم کسایی که دیر اومدنو مینوشت  وقتی  رسیدم بهش  گفتم عاقا توروخدا ننویس و همینطور که میگفتمم رفتم نمیدونم نگاه به حال خرابم کرد یا نفس نفسی که میزدم  خوشحال اما خسته رفتم تو حیاط و بی سروصدا یه گوشه ایتادم تا یکم آروم بگیرم .......رفتیم کلاس زنگ اول گذشت امتحانمو  خیلی بد دادم  بعد گفتن ظرفاتونو  بردارید و بیاید پایین اومدم ظرفمو بردارم دیدم همه بچه ها کاسه اوردن و کسی بشقاب نیاورده  منم بشقابمو درنیوردم دیوونگی کردم  میدونم دیوونگی کردم  ولی خب یه ذره دلم خوش بود که ظرف بهم میدن چون گفتن برای چهارما که نمیدونستن خودمون ظرف  براشون خریدیم  فقط من نبودم که ظرف یادم رفته بود بیارم ...ایستادیم تو صف 2 تا دوستام جلوم بودن و براشون ریختن  به من که رسید گفت ظرفت کو گفتم نیاوردم گفت پس آش بهت  نمیدیم  منم هیچی نگفتم  و رفتم یکی از بچه ها گفت میخوای بگم ما 2نفریم بازم تو ظرف من بریزه بهش گفتم نه و باهم رفتیم باهم نشستیم و اونا خوردن و من نگاه کردم خیلی تعارف کردن اما نخوردم و 2تا لقمه ای که برام گرفته بودن و ازدستشون گرفتم و خوردم  و خداییشم خیلی خوشمزه بود بعد یکیشون رفت که دوباره براش بریزن و بده به من ته دلم خوشحال شدم  و اونم با یه کاسه یک بار مصرف که توش آش بود برگشت خیلی خوشحال شدم اما وقتی دیدم قاشق نیاورده و بادم خالی شد و با این که خیلی دلم میخواست و اونم خیلی اصرار کرد اما نخوردم، اونم همشو خورد و زنگ خورد و رفتیم سرکلاس  حالم گرفته بود ازدست خودم عصبانی بودم دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار .....با حرفای بچه ها  و جّو درس و کلاس  حالو هوام عوض شد و زنگ آخرم که دیگه معلم نداشتیم با شوخی ها و اداهای بچه ها کلی خندیدیم و تقریبا به کل یادم رفت....اما حالا که برگشتم خونه یادم اومده و داغونم .....سرکلاس بعضی موقع ها حواسم پرت میشد هی با خودم میگفتم اگه ظرف نداشتم و با این همه زحمت نرفته بودم بیارم حداقل دلم نمی سوخت.......اماحالا ...........از خودم بدم میاد.....