-
حس خوبِ بعد از امتحان
پنجشنبه 29 اردیبهشت 1401 21:32
احساس سبکی دارم بالاخره 50 درصد از سنگینی روی دوشم با تموم شدن کنکور ارشد برداشته شد... بریم برای کمی استراحت و رسیدگی به اون 50 درصد بقیه چقدرررر این حس و حال رهایی و آزادی بعد امتحان دوست دارم:)) . . . به قول اون دوستمون آزاد شدم خوشحالم ننه ایشالا آزادی قسمت همه
-
شده تا حالا با کسی برخورد کنید که به دلتون بشینه؟
سهشنبه 27 اردیبهشت 1401 19:57
- شده تا حالا با کسی برخورد کنید که به دلتون بشینه؟ + آره! ولی به دلشون ننشستم! - یعنی چی؟ + یعنی یه نفر قبلا به دلشون نشسته بود. گاهی آدم دلش می خواد با یه نفر دو کلمه حرف بزنه - خب! + اون وقت اگر اون نخواد دوکلمه حرف اینو بشنوه چی میشه؟ - خب میره سراغ یه نفر دیگه... + اگه نشد؟ - اون قدر میگرده تا پیدا کنه! + راه های...
-
مهمه تمرکزت کجاست!
جمعه 23 اردیبهشت 1401 10:28
دارم به این نتیجه می رسم که ممکنه خیلی چیزها حواس آدمو پرت کنن و تمرکز آدمو از زندگی بهم بزنن اما باید متمرکز باقی موند.... روی اهداف روی چیزهای مهم و این راحت نیست!
-
ازدواج
دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 23:07
این یکی دو روز بعد از کتابخونه که میام بیرون نزدیکه اذانه واسه همین میرم مسجد نزدیک خونه نماز میخونم و بعد سریع میام خونه چون چند دقیقه بعدش بهار میرسه. امروز بین دو نماز و بعد از هر دو نماز یه خانم جوانی که ردیف جلو نشسته بود هی بهم نگاه میکرد اول فکر کردم شاید مثلا قیافه من به نظرش آشنا اومده یذره فکر کردم دیرم به...
-
اندر احوالات امروز
یکشنبه 18 اردیبهشت 1401 20:37
امروز رفتم کتابخونه، د ر نتیجه صبح تا ظهر خیلی خیلی مفیدتر از روزهای دیگه گذشت؛ و من پشیمون شدم که چرا روزهای قبل از خودم دریغ کرده بودم و زمانم هدر داده بودم... دیگه اینکه امروز زنگ زدم به استادِ درسِ اختیاری که به صورت معرفی به استاد برداشتم ،خیلی قشنگ حرف زد و کمال همکاری نشون داد بهم...خدا خیرش بده حداقل تا حدودی...
-
اگه میخوای...
چهارشنبه 14 اردیبهشت 1401 03:56
سلام برای دومین بار در عمرم، دیروز صبح رفتم نماز عید فطر خوندم خیلی حس خوبی داشتم و تمام دعام اینه خدایا کمک کن مراقبت های ماه رمضان بتونم همیشگی حفظش کنم.... یه سری راهکارهای خیلی جالب چند روز پیش خوندم که تصمیم گرفتم بیام اینجا هم بنویسمشون شاید کسی با خوندنشون تونست دردی از زندگیش دوا کنه و به یادگار هم برای خودم...
-
منه بیست و سه ساله
پنجشنبه 8 اردیبهشت 1401 08:09
سلام خب عارضم خدمتتون که اول از همه تولدم مبارک باشه :)) جمعه گذشته تولدم بود و شب قدر بود.5شنبه اش مامان اینا برام کیک خریده بودن و یک ساعت مونده به افطار هم اتفاقی مامانجون زنگ زدن که برای افطار با دایی میان خونمون و غذاشون هم میارن...خلاصه این جوری شد که یه تولد جمع و جور دورهمی داشتیم و کیکی که تا دیشب هنوز...
-
یادداشت آخر فروردین
چهارشنبه 31 فروردین 1401 06:43
سلام چندتا چیز مهم بگم و برم یک)هفته پیش بعد اون اتفاق ،برام سخت بود برم از خونه بیرون...فکرمیکردم پام از خونه نمیذارم بیرون ،مگر اینکه با ماشین برم که دم خونه سوارشم دم خونه پیاده شم پیاده روی؟ تنها؟ اصصلااا اما سه شنبه صبح فرداش در حالی که برام سخت بود،درحالی که ریتم قلبم یکم تندتر از همیشه بود اما بازهم لباس پوشیدم...
-
کوچه خیلی حرفا داره
دوشنبه 22 فروردین 1401 22:13
بعد از اتفاق صبح اومدم خوابیدم تا ظهر حدود ۳ ساعتی شد بعد خواهرم اومد و یکم کار و بار انجام دادم و عصر هم دوباره خوابیدم ولی یه چیز تو ذهنم تکرار میشد اینکه چطور به خودش جرئت داد دست بزنه به یه زن غریبه؟؟ چطور تونست؟؟ واقعا خجالت نکشید؟؟ بعدش یاد حضرت زهرا افتادم که باردار بودن و توی اون کوچه اذیتشون کردن... اون نوحه...
-
اتفاق بد
دوشنبه 22 فروردین 1401 09:32
سه روزی میشه که بعد از اینکه خواهر کوچیکه راهی مدرسه کردم حدود ۴۰ دقیقه ای میرم پیاده روی. از شب تا سحر خوابم نبرد امروز،فکر نمیکردم امروز بتونم برم اما تصمیم گرفتم به خودم متعهد باشم و برم. وسط راه یه سر هم به شهدای گمنام میزنم و یکم درد و دل میکنم باهاشون.اصلا به ذوق دیدنشون میرم. امروز وقتی داشتم برمیگشتم حدود ساعت...